۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

خبر کوتاه بود، اکبر از میان ما رفت. شهاب شکوهی

 اگر چه همه این سرنوشت شوم را می دانستیم اما تا لحظات آخر باور کردنش مشکل است اگر چه هنوز هم باورم نمی شود آن لبخند مردانه که بار ها در تاریکترین روزهای زندان دیده بودم تمام شود. مگر می شود باور کرد کسی که در روزهای سیاه زندان به مرگ لبخند می زد حالا مرده باشد . اما دریغا که حقیقت دارد و ما رفقای او عزیزدردانه او ؛ همسر بسیار وفا دار او؛ برادران و خواهران او همه دیگر آن لبخند زیبا را نخواهیم دید.

اولین بار که اکبر را دیدم سال 1358 بود ما در تشکیلات راه کارگر کار می کردیم . من قرار داشتم که شخصی را ببینم و از او مقداری کاغذ برای نشریه بگیرم. متاسفانه مشخصات فرد مورد نظر را نداشتم. درست سر ساعت و در محل مورد نظر فردی ریشو که از نظر من چهره ای مشکوک داشت حاضر شد. کمی این ور آن ور کردم که شاید برود ولی نرفت. او هم گاهی به من نگاه می کرد آخر سر دل را به دریا زدم و به قصد پرسیدن آدرس جلو رفتم  اما او انگار کار عادی را انجام می داد  بهم رسید و پرسید دنبال کسی میگردی؟ کمی هول شدم گفتم آن کسی که دنبالش می گردم مسلماً شما نیستید ! گفت خب اگر خودم بودم چه. گفتم اصلاً امکانش نیست برادر تو به کارت برس ما هم به کار خودمان می رسیم. به ترکی گفت داداش آدرس درست است منتها صاحب آدرس کمی غلط انداز است. من که هنوز باورم نشده بود که او مرا شناخته گفتم اگر آدرس درست است مشخصات آدرس را بگو .گفت سلمانی منوچهری کجاست! به او نگاهی کردم و گفتم ته این خیابان بغل آجیل فروشی. جلو آمد و با خنده ای بلند گفت مرد مومن در این خیابان نه سلمانی منوچهری هست نه آجیل فروشی کی به تو این آدرس ها را داده و با هم بلند خنیدیم این اولین دیدارمان بود. سالها گذشت ، گاهی او را در ارتباطی کاری می دیدم  تا اینکه در سال 66 ما را ازاوین به گوهردشت به بند 5 منتقل کردند. اولین روزی که به هخوا خوری رفتیم صدای اکبر را شنیدم که مرا صدا زد او در بند کناری ما قرار داشت و از لای پنجره می توانست ما را ببیند ما به سرعت نگهبان گذاشتیم و شروع به ردوبدل اطلاعات کردیم آنقدر خیالم از او راحت بود که با وجود نیاز به رعایت مسائل امنیتی تمامی گذارشات لازم را دادم و گرفتم بعد هم قرار های لازم را گذاشتیم که در مراحل بعد چگونه تماس بگیریم. روزها گذشت یکبار گذارش آمد که اکبر را در حین حمل کک عید نوروز که با ابتکار خودش آرم داس وچکش را بر روی کک نسب کرده بود دستگیر شده راستش وقتی که خبر را شنیدیم بجای ناراحت شدن همگی خندهمان گرفت بیچار اکبر داشت بازجویی پس می داد و احتمالاً کتک می خورد، ما می خندیدیم که او در بیخ گوش جمهوری اسلامی آرم داس و چکش را بالای کک نسب کرده و با خیال راحت در بند راه افتاده و این طرف آنطرف می کند.. بلاخره جمهوری اسلامی هم آنقدر نجیب!!! نبود که بیخ گوشش این کارها را تحمل کند. سر فرصت کینه اش را به اکبر ریخت.( سال 68 بعد از کشتار وسیع زندانیان ،اکبر و تعداد ی بازمانده  دیگر را برای ا تاق آزادی صدا کردند ما با هم قرارمان را گذاشتیم که در بیرون چگونه به هم کمک کنیم که از مرز خارج شویم . متاسفانه هنگامی که اکبر و بقیه در راه اتاق آزادی بودند ناصریان دادیار زندان و یکی از عاملان فعال کشتار سال 67 سر می رسد و آنها را مستقیم به انفرادی می برد ، همین اتفاق باعث شد که اکبر بیش از 2 سال دیگر در زندان بماند.) من اکبر را وقتی دیدم که هردوی ما را با 10 نفر دیگر به قصد کشت زیر ضربان مشت و لگد گرفته بودند. باور کردنی نبود که پاسداران بتوانند اکبر را با آن هیکل پر و قوی مانند توپ فوتبال باین طرف و آن طرف پرت کنند . بلاخره بعد از مشت و مال حسابی بدن های  مجروح ما را به داخل سلولی انداختند تا تکلیفمان را بعداً روشن کنند.باز هم لبخند مردانه و مطمئن اکبر را دیدم فحشی به ترکی حواله آنها کرد و نگاهی رفیقانه به من که این هم روی همه مواردی که تا به حال کشیده ایم. وقتی دیدم اکبر با دنده شکسته و تمامی سر و صورت ورم کرده و آسیب دیده به من لبخند می زند من هم همان فحش ترکی را حواله رژیم و اوا انصارش کردم. چندروزی در شرائطی بسیار طاقت فرسا سپری کردیم تا اینکه ما را به سلولی انداختند که رفیق عزیز دیگری در آنجا بود ما سه نفر بودیم.  روزهای اول سرگرم تیمار همدیگر بودیم و با نا باوری از رفقای از دست رفته مان یاد می کردیم کم کم حرفهای زندان و بیرون از زندان شروع شد .  بعد از چند روز من اعتراضم به آن دو نفر در آمد که  بابا  یک غیر ترک هم در این سلول هست! ( آنها تمام روز به زبان ترکی حرف می زدند) هردوی آنها شروع به خندیدن کردند و عذر خواهی. آن روزهای درد و سختی هم گذشت من آزاد شدم و حدوداً 2 سال بعد اکبر هم آزاد شد به دیدارش رفتم اولین جمله ای که گفت این بود قرارمان که یادت نرفته !  انگار نه زندان ونه هیچ چیز دیگری قادر نبود اراده این مرد را بشکند.هنوز هم باورم نمی شود این مرد به زمین افتاده باشد. رفیق مشترکمان هراز چند باری زنگ می زند و احوال اکبر را از من می پرسد حتی تصمیم داشت که به خارج برای دیدارش بیاید. نمی دانم این بار که زنگ زد به او چه بگویم. راستی آیا اکبر از میان ما رفته است ؟ من که باور ندارم.

شهاب شکوهی