۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

برای نازنین رفیقم اکبر





در یادهای آدمیان
لحظه هایی هست که ماندگارند
گاهی
به غیضی
گاهی به کرشمه یی
یا به لبخنده ای
یا به نهیبی
ما را به جنون خویش می خوانند
مرگ
با گامهایی سبک و آهسته آمد
تا بر خواب اش چیره شود
که بر بیداری اش نازا بود و ناتوان
به آن جنون زیبا که رسیده باشی
حشمت مرگ را
به پوزخندی عقیم می کنی
دست و پای بسته است هیولای مرگ
در برابر این سُخره
و هیبت آن صخره که تو بودی.
سیاوش میرزاده
ژانویه 2013 برلین