۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

طوطی ِ ما وزیر فتحی (رهیاب)

 
 مقدمه ای برای انتشار جدید
اینروزها که اندوه از دست دادن رفیقمان علی اکبر شالگونی ، بر دلمان سنگینی میکند و باران زلال ِخاطرات بر تن و جان ِ دردمندمان باریدن گرفته است ، لحظاتی در زیر این باران با خیس از زلال ِ خاطره ها و رویی شسته ازاشک ها ، بر خویشتن مسلط میشویم تا به حکم ضرورت عمل کنیم که تجلیل و تقدیر از اوست 



تجلیل از اکبر شالگونی ، تجلیل از یک فرد نیست . تجلیل از حتی یک رفیق ِ هماره همراه نیست . تجلیلی نه حتی از زندانی ِ سیاسی ِ دهه ی شصتی ست که هر گز نمیبایست گذاشت تا به بوته و کوره ی فراموشی اش بسپارند ! اینها همه هست ، اما ، همه ی این حقیقت ، اینها نیست ! تجلیل از اکبر ، تجلیل از حماسه ی مقاومتی ست که نسلی سترگ در یکی از خونبارترین و هولناک ترین ادوار تاریخ ایران ، در نبردی بکّلی نابرابر ، از خود به منصه ی ظهور گذاشت . تجلیل از خط مقاومتی ست که با تنها سلاح اش – مقاومت و پایداری – در آخرین قلعه ی مبارزه برای آزادی و برابری – زندان و اسارت – به نبرد با همه ی استراتژی و تاکتیک ِ دشمن برای درهم شکستن اش برخاست . با همین مقاومت ، شکستی اخلاقی ، تاریخی ، ایدئولوژیک و حتی فلسفی را بر فاتحان حقیر ، بر اهریمن آیه و سایه و سرمایه تحمیل ساخت . اکبر یکی از پرچمداران ِ دلیر و فروتن و بردبار این مقاومت ، بویژه در هفته ها و ماهها و سالهای حین کشتار و پس از قتل عام شصت و هفت بود و الحق تا به آخر این راه ایستاد .
انتشارمجدد و اینبار با توضیحی در مقدمه ی مثنوی ِ « طوطی ِ ما » را در همین راستا میبایست تلقی کرد که حکایتی ست که او برایمان در زندان تعریف میکرد و به او تقدیم شده و به زیور نام او آراسته شده است . متن نوشتار ما – منصور تبریزی ، وحید صممدی ، وزیر فتحی – در رثای رفیقمان اکبر به این موضوع چنین اشاره میکند :
« قصه ی « طوطی ی ما » که توسط رهیاب به شعر درآمده یکی از این حکایاتی ست که اکبر در زندان و در جریان بی غذایی و خوردن ِ بناچار ِ دور نان های خشک شده تعریف میکرد. قصه ای واقعی ست که داستانش فیمابین رفیق و همرزم شهید اش « یوسف آلیاری» و طوطی یی که در خانه ی خانواده ی اکبر نگهداری میشد و همنشین آنان بود، می گذرد. فروتنانه و خاکسار، از گفتن از خود پرهیز میکرد. بالاخره هم نگذاشت تا در مقدمه ی مثنوی «طوطی ِ ما»که تقدیمیه ای بود به وی، نامی ازاو برده شود، اگرچه شاعر، پیش تر، بیتی از همین مثنوی را به نام او آراسته بود!»
و اینک اشاره ای به موضوع :
در سال ۱۳۸۷ مثنوی ِ « طوطی ِ ما » را از داخل کشور برای اکبر فرستادم . اکبر با دیدن و خواندن این شعر بی نهایت هیجان زده خواست تا تخلص و نامی شاعرانه برای خود انتخاب کنم تا از حیث امنیتی مشکلی برای انتشار آن و اشعار دیگرم پیش نیاید . وحید صمدی هم بر این ضرورت تأکید داشت و توصیه میکرد . سر انجام « رهیاب» را بر گزیدم و شعر را با مقدمه ای برای اکبر فرستادم . مقدمه ، تقدیمیه ای بود به وی و در ان ما برخلاف ِ رسم معمول ِ مرده پرستی ، از دلاوری پایدار و رفیقی هماره یار تجلیل کرده بودیم . اکبر ، شعر را برگرداند و برایم نوشت که « پس ! شعر را اینطوری منتشر میکنیم » ! با خواندن مقدمه ، مشاهده کردم که نام اکبر در مقدمه نیست ! مجدداً شعر را با مقدمه ی اصلاح شده برایش فرستادم و نوشتم « نه ! متن ارسالی ِ حاضر ، را منتشر کنید » ! دو بار دیگر همین حالت تکرا ر شد و سر انجام در چهارمین بار برایش نوشتم ، میخواهم حتماً اسم ات در مقدمه باشد ! اکبر نوشت « وزیر جان ! به این صورت خیلی قشنگ تر است » و البته نامش را از مقدمه حذف کرده بود ! پلنگ ِ مغرور ِ کوهستان ِ شهامت ، آنچنان فروتن و خاکسار بود که حتی درخواست مستقیم و صریح ِحذف نامش در تقدیمیه و تجلیلیه را هم دور از شرم و شأن خویش می دید !
مثنوی « طوطی ِ ما » سر انجام در شهریور سال ۱۳۸۷ در سایت روشنگری به شکلی زیبا و به همراه دو تصویر از دو طوطی منتشر شد . تصاویر را در بوشهر در پارک پرندگان گرفته بود . طوطی یی سرخ و زیبا و در تصویر دیگر طوطی یی رو به نرده های پنجره و پشت ب بیننده با رنگی خاکستری و اندوهگین که بنظرم با متن مناسبت داشت .مسئولین سایت روشنگری بعدها برایم نوشتند که روزی که اکبر این شعر را برای انتشار آورد جقدر هیجان زده بود و خوشحال مینمود . اکبر هر حکایتی را زیبا و دلنشین تعریف میکرد . از او پرسیدم آیا حث مطلبرا توانسته ام ادا کنم و آنچنان محبت آمیز صحبت کرد که شیرینی اش را در کام تلخ ام همچنان و هنوز و هرگز فراموش نمیکنم . اکبر از متن مقدمه از حیث «قلم» و نثر و نگارش آن نیز خیلی خوشش می آمد و با اشاره به ترکیبی همچون « فاتحان ِ حقیر» –خطاب به خصم ِ مسلط و زندانبانان ِ بیرحم – این قلم و اینگونه نثر را میستود .
در مقدمه ی حاضر نام اکبر درست همانجایی که با سه نقطه خالی مانده بود مجدداً ثبت گشته است . نام ِ شهید یوسف الیاری را فراموش کرده بودم که چند ماهی پیش از محمد رضا شالگونی پرسیدم . ثبت نام یوسف آلیاری را مدیون یادآوری این رفیق عزیز هستم .
نام و یاد اکبر شالگونی گرامی باد !
۱۶ ژانویه ۲۰۱۳برابر با ۲۷ دیماه ۱۳۹۱
وزیر فتحی (رهیاب)

طوطی ِ ما

بیست سال پیش ، به هنگامی که قتل عام زندانیان سیاسی ، انجام ؛ و« دارها برچیده ، خونها شسته» وزندان - این نماد ِ سترگ آن« اعتراض بزرگ » وتاریخی در سکوتی اندوهبار و آرام به حیات و پایداری خود - که دیگر ازین پس در وفاداری و پایبندی یی مظلومانه نمود می یافت- ادامه میداد ؛ و حبسبانان ِ سرمست ِ فتح کبیرِ قتل عام اسیران(!) ، ایستاده برفرازکشتارگاه و قتلگاه این نبرد نابرابر، دیگر، آسوده و فراغبال ، خر ِ خود میراندند و شرایط و وضع دلخواه خود اعمال میکردند و با امکانات و غذا و بهداشت زندانیان بازمانده آن میکردند که تنها از فاتحان حقیری چون اینان برآمدنی ست - همانها که تا دیروز در برابر اعتراضات و اعتصابات زندانیان ، مستأصل و درمانده بودند – با هم مینشستیم و یادایامی میکردیم که ما هم زمانی داشتیم ! به یاد روزهای افتادیم که در آن «اعتصاب بزرگ و تاریخی زندانیان» در سال شصت و پنج و در سالن سه بندآموزشگاه ِ زندان اوین ، بچه ها که با« تحریم متقابل » زندانبانان مواجه شده بودند و اعتصاب به بی غذایی و گرسنگی طولانی انجامیده بود ، کار به آنجا کشیده بود که نان خشک های رسیده از همقطاران و همبندیان سالن پنج را به همراه پوست هندوانه های باز گرفته شده از آب نمک را آنهم جیره بندی شده – ونه به اندازه ای که سیر کند!- میخوردند و میزیستند! ….میگفتیم : « اباطیمار! اندوه بس است ، اندکی شادی باید!» و هرکسی خاطره ای وقصه ای تعریف میکرد تا از تلخی طعم واقعیت بکاهد که روزی در چنین روزگاری ، رفیق همبندی و همقطار ما اکبر شالگونی حکایت طوطی یی را برایمان تعریف کرد که« طوطی ِ ما» بودو حکایت اش لبخندی بر لبان بهم چسبیده مان مینشاند وهمزمان ، قصه اش باز تصویر این بود که چگونه «روزها و ماه ها و سالها…قرن ها و قرن ها و قرن ها » با تحمیل شرایطی … طوطی یی را به بی حقوقی عادت میدهند و او را رام و تسلیم میکنند! ….. مثنوی طوطی ما را به راوی اصلی آن – اکبر - تقدیم میکنم که از آن روزگار همچنان ، قلب فراخ و نگاه وسیع و شانه های استوارش ، به یاد ماندنیست. (رهیاب)


ای عزیز ِ آشنابا مثنوی
آشنا با مثنوی ِ معنوی
ای توخوانده قصه های طوطیان
سرگذشت و ماجرای طوطیان
طوطی یی دیدی که«یک سویی گریخت
شیشه های روغن گل را بریخت »
صاحب اش آمد کچل کردش به ضرب
«دید پر روغن دکان و جامه چرب»
طوطی یی دیگر بدیدی که چه سان
شد رها از محبس بازارگان
چون گرفتی درک مولانای ما
مغز استنتاج آن دانای ما

اینک ای همدرد و ای همراز ما
همد ل و هم غصه ، هم آواز ما
ای کشیده دردهای مشترک
سوزها و سردهای مشترک
ای تعمّق کرده در هر تجربه
وین تعمق دیده از هر کار به
با فراخوانی دگر اینجا رفیق
هم بسنج این تجربه ژرف و عمیق
بار دیگر ما گشودیم این زمان
داستانی دیگر از این طوطیان
گرچه مولاناست در اوج برین
ما وزیر عشق و اینجا کمترین
چون هدف درک معانی هست، نیست
راه بربسته براین کمترز بیست

مارفیقی داشتیم از اهل درک
باوفا باریک بین در بند برک۱
او حکایت کردمان این قصه را
همره لبخندها و غصه ها
گفت: ماروزی در این تهران ما
طوطی یی میداشتیم همخوان ما
ناز و رعنا طوطی یی ارزنده بود
سرخ و مینا از وقار آ کنده بود
عضوی از ما سایه و همجوش ما
همنشین سفره و همنوش ما
آمدآن روزی که در پنجاه وهشت
بار بر بستیم عزم سیر و گشت
فصل تابستان و تعطیلات بود
با سهند۲اینجا درنگ؟ هیهات بود
عطر کوهستان آذربایجان
عطر باید کرد نه شرح و بیان

چون فراهم گشت اسباب سفر
مشکلی پیش آمد از آن پیش تر
طوطیک را بر که بسپاریم ما
کز خیالش همچو بیماریم ما؟
از قضا آمد رفیقی بس عزیز
منضبط رهیاب و فعال و تمیز
خانه ای میخواست او یکهفته ای
بهر تقریر مقالی گفته ای
ما بدنبال شکار و خود شکار
سوی ما می آید و بس بیقرار!

پس بدادیم اش کلید خانه را
بو سپردیم طوطی و کاشانه را
با هزاران توصیه در باره اش
خواست ها و راه ها و چاره اش
ویژه با تاکید بر خوراک او
ظرف ومظروف تمیز و پاک او
هر خورشت و میوه ای که میخوری
سهم او را هم بکش همچون سری
بعد از آن پرکن ز تخمه ظرف او
گاه گاهی هم نظافت طرف او
طوطی ما ناز پرورد است و بس
هست آزاد ارچه دارد او قفس
آن قفس طوطی ما را خانه است
نیست محبس بلکه چون کاشانه است

قفل و بند و درب و تنگی قفس
میکند هر قصر و جایی را قفس
آن قفس کان را کلید و درب نیست
خانه و قصریست کان هم دیدنیست
بگذریم از خانه ای بی قفل و درب
که قفسگاهی است بی آیات ضرب

هرچه گفتیم آن رفیق ما شنفت
گفت آری و دگر چیزی نگفت !
ما هم عازم گشته و بگذاشتیم
طوطی و هر آنچه آنجا داشتیم

ای دیار یار سرخین جامگان
زاد گاه بابک آذربایجان
سرزمین سرفراز شاعران
یادگار خیزش ستارخان
قلعه بابک سهند و کندوان
ارک تبریز و حدیث جاودان
مابر تجدید پیوند آمدیم
با هزاران سوز و سوگند آمدیم

الغرض آن هفته هم این سان گذشت
با گذار و گشت و با خویشان گذشت
آمد آنگه نوبت برگشت ما
سوی منزل بعد از آن گلگشت ما
ای شگفتا چون رسیدیم ای شگفت!
ای شگفتا زانچه دیدیم ای شگفت!
طوطی آزاده و آزاد ما
آن شریک هرچه باداباد ما
سر بزیر و خامش آنجا در قفس
نان خشک و آب میخورد و نفس!
نان فرو میبرد در کاسه و آب
می جوید اش بعد از آن با پیچ و تاب!
طوطی آنجا در قفس آرام بود
سخت تسلیم و فسرده رام بود

ای رفیق ما بگو این چیست این؟
طوطی ما نیست این این کیست این!
وصف حال و ماوقع گو ای رفیق
ای رفیق بس امین و بس شفیق!
آنگه او هم ماجرا را باز کرد
رفته ی یک هفته را آغاز کرد:

طوطی آمد آنشب آنجا پیش من
برسر سفره به سان خویش من!
گفت به به گشنمه من گشنمه
دوغ! دوغ! و تشنمه من تشنمه!
نیمرویی خوردم و دوغ از پس اش
دادم آنگه پوست سیبی نارس اش
جام او با آب پر کردم سپس
تخمه را هم ریختم اندر قفس
طوطیک غر و غری کرد و برفت
تخمه خورد و نوش کرد آن آب تفت

صبح فردا دیدم آنجا هرچه بود
طوطی پر اشتها پر خورده بود!
حس تحسین و تعجب حس گارد
آمد و مارا عقب زد چند یارد!
رفت این احساس و آمد عقل زود
یادم آمد قول و تکلیفی که بود
رفتم اش تخمه خریداری کنم
تا امانت را نگهداری کنم
لیکن آنجا نکته ای دیدم عجیب
قیمت تخمه گزاف و ما نجیب!
ما سبکبارانه این ره می رویم
با سبکبالان ازاینرو همرهیم

باز گشتم سوی منزل لاجرم
چار گوش خانه را تا بنگرم
گونی یی دیدم در آنجا گوشه ای
نان خشک اندر برش چون توشه ای
شال واین گونی نان و راه پیش
بود کشفی بر من درویش کیش!
کشف گردید و مسیرم باز شد
دستهایم بال شد پرواز شد!
کاسه را پر کردمش از خرده نان
گفتمش: طوطی! بخور تامیتوان!

طوطیک آمد نشست و بنگریست
غرولندی کرد و انگاری گریست
ناگهان جست و لگد زد کاسه را
آنچنانکه بیل ریزد ماسه را
پشت کرد ورفت ودیگربرنگشت
زا ن پس احوالاتمان شد شیش و هشت!
گفتمش: طوطی! خیالت کیستم؟
از زبونان!؟ خیر از آنان نیستم!
میخوری یا نان خشک و آب را
یاگرسنگی و رنج و تاب را
رفتم و ظهر آمدم اما دریغ
بی اثر بود آن فشار و حصر و تیغ
طوطیک پشتش به ما اندر قفس
غرغری میکرد و گه میزد نفس
گفتمش: بسیار خوب! آمد به دست
وضع ما با تو که از چه گونه است!

رفتم و بار دگر شب آمدم
با کمی در اندرون تب آمدم
طوطی آیا نان خود را خورده است؟
شور و تشویش از دل ما برده است؟
طوطی اما در قفس خاموش بود
پشت بر ما بی خروش و جوش بود
ابتداگشتم هراسان و سپس
روی کردم سوی آن صاحب قفس
گفتمش: حالا که تو لج کرده ای
گردن ات را سوی ما کج کرده ای
اعتصاب و قهر میسازی روش
قهر ما هم نیز آمد پیشکش!
تو بمان و مابمانیم و همان
تا ببینیم کیست آخر کامران!

صبح آمد باز طوطی گشنه بود
آب میخورد و تو گویی تشنه بود
جام آبش پر نمودم بعد از آن
رفتم از خانه برون دل ناگران
ظهر میگفتم به خود: نان میخورد!
هم طریق اش را که چونان میخورد!
طوطی یی مارا به چالش خوانده است
بس که تااکنون خر خود رانده است!؟
خیر ما هرگز از آنها نیستیم
کز مسیر و راه خود باز ایستیم

با چنین واگویه ای ما آمدیم

بار ديگر سوی طوطی سرزديم

طوطی آنجا پشت کرده خفته بود

گوئيا تصميم خود را گفته بود

يا قبول باز گشت شان خويش

يا بر اين موضع و هرچ آيد به پيش!

ناگهان رعشه بر اندامم فتاد

وحشتی بر روح و بر جانم فتاد

ياس ها و ظن و شک ترديدها

سايه گستردند همچون بيد ها

ای که طوطی وار در انديشه ای

پس تو با طوطی زيک رگ ريشه ای

آمديم و طوطيک افتاد و مرد

وعاقبت3 بر اين لجاجت جان سپرد

تو امانت دار آنها بوده ای

اين چه لجبازی بس بيهوده اي؟!

آنچه ميسازد رهامان از کلاف

انعطاف است انعطاف است انعطاف

اينچنين با خويش کردم مصلحت

بررسی و مشورت از هر جهت

مصلحت ديگر نديدم بيش: نيش

رفتم و شب آمدم با تخمه پيش

چون رسيدم نزد طوطی يک قدم

باز از حالی به حالاتی شدم!

ديدم او را بس مصمم تر زپيش!

وينک اينسان مقصد خود برده پيش

نفرتم ناگه ازاو بالا گرفت

چالش ما شکل بی همتا گرفت

بر اساس و حسب معلومات ما

يک شبی مانداست تا هيهات ما!

طوطيک امشب نميميرد يقين

ار نخوردی نان خشک او همچنين

صبح فردا هم نخورد ار نان خشک

ما و وضعی ديگر و بی فال و پشک

تخمه اينجا هست و ما در خدمتيم

ما امانتدار و بس بی زحمتيم!

صبح آمد وه چه صبحی ای رفيق!

صحنه ای ديدم بسی ژرف و عميق!

طوطی آنجا در قفس آرام ورام

در هم اش آميخته صبحانه شام!

آبگوشت خرده نان خشک وآب

آنچنان ميخورد گويی که کباب!


الغرض اين است وضع طوطيک

وصف کردم مو به مو و يک به يک

اين بگفت و رفت و خنديد و نشست

رشته افکار ما از هم گسست ...


طوطی شيرين بيان خاموش بود

زين خموشی خون ما در جوش بود

ارچه درب آن قفس قفلی نداشت

طوطی اما از برون پرهيز داشت!

طوطی شاداب ما افسرده بود

طوطی بی تاب ما دلمرده بود!

طوطی آزاده ی ما ای دريغ

چون فرود آمد از آن روح ستيغ؟


ای که فرياد ای که درد و ای دريغ

از گرسنگی اسارت حصر و تيغ

بی پناهی يکه گی در ماندگی

از فشاری سوی عادت راندگی

روزها و ماه ها و سال ها

قرن ها و قرن ها و قرن ها

طوطی يی را گوسفندی ميکنند

رام وتسليم کمندی ميکنند.
________________________________________



پاورقی:

(1)برک: محکم مقاوم

(2)کوه سهند در آذربايجان

(3)در اينجا "واقبت" خوانده ميشود

�� 25 شهریور 1387